۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

کیمیا. نوشته امید

کیمیا!

موقع نوشتن، یک چیزی مثل همین که شاعر گفته اتفاق افتاد: "که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها". می خواستم مقاله ای در باره معنای عشق بنویسم، که وسط کار متوجه شدم کار من نیست. باید که سراغ شاعران و نویسندگانی بروم که این کاره بوده اند و ازشان رونویسی کنم. دستانم که مثل پاها دارند نارفیقی می کنند، اجازه کتاب دست گرفتن نمی دهند. ولی هنوز با موس می شود کجدار و مریز اینترنت را گشت. بر مزاحم لعنت! وسط کار صدایش بلند می شود: "امروز می آیند برای تعویض قطعات ویلچر برقی ات"، سری تکان می دهم و می روم سراغ حافظ. اما اگر او بگذارد. خوب است که سرش به نامه های رسیده برای من گرم است. بخش بزرگی از وقت اش را صرف این نامه ها و تماس های اداره جاتی می کند که 99 درصدش مربوط به من و بیماری من است. از حافظ نمی توانم معنی مشخصی برای عشق زمینی پیدا کنم. او اغلب در عرش ها سیر می کند؛ گاهی هم که پا روی زمین می گذارد، طوری است که آدم نمی فهمد راجع به عالم بالا صحبت می کند یا روابط و زندگی انسان های زمینی. خیلی ها در تفسیر کلمات ویژه ای که مرتب در اشعارش تکرار می کند، مانده اند که مثلا: عشق مورد اشاره اش، چه نوع عشقی است، شرابش چه نوع شرابی است. همان است که در مغازه ها می فروشند با می خواهد برخی عوالم عرفانی را با می و میخانه توضیح دهد . بی خود نیست که یکی از لقب هایش "رند" است. تا می روی خودت را با غزلی تطبیق زمینی دهی، وسط های کار، ویراژ می دهد و می بردت به آسمان. پایش را که به زمین می گذارد حتی از "چاک پیراهن ماهرویان" نمی گذرد. ابایی هم ندارد که طنزش را به ارکان اعتقادات مردم تسری دهد، حتی روز قیامت: "پیاله برکفنم بند تا سحرگه حشر – به می زدل ببرم هول روز رستاخیز"، اما همین که صدای اعتراض فقیهان در می آید، می رود پشت ابرها و این بار همراه "ملائک" به میخانه می رود، تا سر و صدا ها بخوابد!
"امروز هر طور شده باید چند قاشق غذا بخوری، این طوری نمی شود". از صبح برای دهمین بار است که این جمله تهدید آمیز را تکرار کرده . صد رحمت به پرستار بیمارستان که یک بار مودبانه می پرسید: "آقا، وقت غذایتان است، خواهید خورد؟" و با یک نه، راهش را می کشید و می رفت. چند بار باید به همسر گرامی بگویم که همان که از "سوند" (تغذیه از طریق لوله وصل شده به معده) می گیرم کافی است. غذای معمولی را نمی توانم بجوم. موضوع را – البته موقتا – رها می کند.
بگذریم و برگردیم به حافظ که حرف کاملی راجع به عشق گفته است: "طفیل هستی عشق اند آدمی و پری". عجب سقف بالا بلندی زده! بی جهت نیست که خودش می گوید گاهی فرشتگان آسمان مشغول از برکردن شعرهای او هستند. ولی همین که جن و انس را با هم آورده، معلوم است که از عشق انتزاعی و غیر زمینی سخن می گوید. ولی هر چه هست ... "امروز باید لباس تازه، بعد از دوش بپوشی ها"! نه خیر ول کن نیست. می گویم باشد عزیزم، حتما و می خوانم : "از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر - یادگاری که در این گنبد دوار بماند". این بیت به راستی زیباست. شوریده شیراز تمام ارکان هستی را به وجودعشق گره زده است. اما صدایی که اکنون گوشم را نوازش می دهد، صدای ریش تراش است. صمیانه اعتراض می کنم البته با تایپ: "عزیزم نمی شد نیم ساعت دیگر ریشم را بزنی، خیرسرم می خواهم چیزی بنویسم". حریف اش نمی شوم. تازه داشتم صحنه سوررئالیست ی مشروب خوردن خواجه وحشت زده در پای ترازوی روز قیامت را در ذهنم بازسازی می کردم که دیدم با سرنگ بالای سرم ایستاده است: "وقت داروی معده ات هست". چاره نبود باید یک دقیقه نوشتن را متوقف می کردم تا مایع داخل سرنگ را از راه سوند، بفرستد تو.
مقاله زیاد جلو نرفته، بهتر است بروم سراغ مولوی. باز صد رحمت به حافظ که گاه سری به زمین می زده و حالی از "شاخه نبات" می پرسیده. مولوی را هر چه بالا و پایین اش کنی، از عشق زمینی خبری نیست. اصلا عشق را "اصطرلاب اسباب خدا" می داند. و تازه از این که نمی تواند تعریف جامعی از آن ارائه دهد، شرمنده است : "هرچه گویم عشق را شرح و بیان - چون به عشق آیم خجل باشم از آن"... "چه خجالتی! بگو شیشه دستشویی ات را بیاورم؛ نیم ساعت است داری به خودت می پیچی". خیلی حرصم می گیرد: " مگر با تو نیستم، دارم شعر می خوانم". راستی چرا اغلب اوقات او تشخیص می دهد که وقت دست شویی من است؟ می میرم اگر یک ربع زودتر دست از کار بکشم و خودم زودتر اعلام کنم؟ شیشه را که پس می گیرد، شوخی همیشگی اش را تکرارمی کند: "چه سنگین، دستم افتاد"! جمله اش تمام نشده، لبم به خنده باز می شود. احساس می کنم تا این خنده را نبیند، نمی رود ظرف را در توالت خالی کند. وقتی می رود، من هم می روم سراغ سعدی.
هر سعدی شناسی می گوید که او ستایشگر عشق زمینی است و خدای غزلیات عاشقانه: "چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد - تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم". البته سعدی با صدای شجریان سعدی تر است : "هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم - نبود برسرآتش ميسرم كه نجوشم . بهوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم - شمايل تو بديدم، نه صبر ماند ونه هوشم". می خواهد سرم را شانه کند؛ این وسط، وقت گیرآورده؟ سرم را به عنوان مخالفت ، کمی این طرف و آن طرف می برم و برایش تایپ می کنم: "مگر خودت همیشه نمی گی، همین طوریش هم خوش تیپی، پس ولم کن"! اما در یک لحظه چیزی از ذهنم عبور می کند. احساس می کنم که بدنم گرم و صورتم داغ شده است. تعریف عشق را یافته ام. با عجله عذر حافظ و سعدی و مولانا را می خواهم . حتی مهمانان خارجی را هم : لامارتین، گوته و ...!
عشق همین جاست. در یک قدمی من و هم نفس با من. خودش و معنایش در هم تنیده شده اند. دنبال چه می گردم؟ معنای عشق، وجود مقدسی است که تمام هستی اش را تکیه گاه من کرده تا به این زودی ها نیفتم. عشق جاری است در دستی که سرم را عاشقانه شانه می کند هر روز؛ به اصرار برایم یکی دو لقمه می گیرد؛ چهار چشمی مراقب علائم دستگاه اکسیژن است. با مشاهده کوچک ترین نارسایی تنفسی که هرازگاهی پیش می آید، رنگ اش سفید می شود ، فریاد می کشد و خودش به حال مرگ می افتد. سه سال است طبقه بالا را رها کرده و کف اطاق پذیرایی در کنار تختم روی زمین می خوابد تا با کمترین صدا بیدار شود، دستگاه ها را کنترل کند، یا مرا این طرف و آن طرف بغلطاند؛ عشق در انگشتانی متبلور است که بر گرد شیشه ادرار حلقه می زند و به هنگام آوردن و بردن، خنده و شوخی را هم چاشنی اش می کند، تا ناراحتی و کراهت درونی ام را زایل می کند. عشق در پاهایی است که خرامان خرامان به سمت توالت می رود تا هربار شیشه را خالی کند و بشوید؛ عشق در تک تک واژه ها و جملاتی است که در فضای اطاق پخش است و گاه از جانب من به تلفن فامیل و دوستان جواب می دهد؛ عشق با حروف درشت توی مردمک چشم اش نقش بسته است، آن گاه که با چشمان شیدای من تلاقی پیدا می کند؛ شعر هم می گوید، آن گاه که با سرنگ، آب بیشتر به سوندم تزریق می کند: "دارم به گل، آب می دهم"! ...
یک روح آسمانی در وجودش متبلور است، یک "آنی" دارد که بسیار کمیاب است و "بنده" ساز. همان که خواجه شیراز گفته است: "بنده طلعت آن باش که آنی دارد".
سال ها قبل که که با هم پیاده روی می کردیم یک بار بهش گفتم، عشق حقیقی آن است که کهنگی و تکرار نپذیرد هر روز حالت نوشونده وافزایش یابنده داشته باشد. مولانا آن را به "عشق زنده " تعبیر کرده است :"عشق زنده در روان و در بصر - هر دمی باشد ز غنچه تازه ‌تر". گو این که مولانا ، عرفان و عالم بالا را مد نظر داشته است ولی سخن شیرین سعدی کاملا در باره انسان های معمولی و عشق میان آن ها ست ؛ و به سلیقه من ، او حرف آخر را در این باره زده است: "در چشم بامدادان به بهشت برگشودن – نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی".
باور ندارم که این نوع ازعشق که در یار وفادارم متجلی است، فقط درارتباط بین دو نفر شکل گرفته باشد، بایستی که ریشه های عمیق تری در ضمیر انسانی او داشته باشد. از نگاه ژرف ترش به هستی، آفرینش و انسان ها ولو این که قابل بیان با کلمات نباشد.
ما در آزمایشگاه واقعی خانه کوچک خود به "اکسیر" دست یافته ایم. همان کیمیا که به مس می زدند، طلا می شد. او به هرچه دست می زند، عشق و زندگی و امید و سرزندگی ایجاد می کند. به نظر می رسد سعدی هم آن را تجربه کرده باشد : "اکسیر عشق در مسم آویخت زر شدم" .
به او گفته ام، آن گاه که بعد از سخن گفتن، نوشتن ام نیز متوقف گردید، از آن پس فقط به چشمانم خیره شو تا خودت از عمق آن هر بار این زیباترین سرود زندگی را بخوانی: "خیلی دوست ات دارم".

امید (آذر 88)

شعری از امید

غرور سرکش من!.سروده ای از امید

غرور سرکش من!
اگر فکر می کنی
مرعوب خوی وحشی
واسم عجیب و غریب
 و طولانی ات، شده ام
هیولای بدخیم ،
- جناب: "آمیوتروفیک ‌لاترال‌ اسکلروز" -
کورخوانده ای!

اشغالگر بی رحم،
- چنگیزخان!-
که بدون اطلاع و اختیار من
به سرزمین بدنم شبیخون زدی
و شهرها و قلعه های بی دفاع آن را
یکی پس از دیگری
فتح و نابود کردی.
اما؛
- خوب نگاه کن -
 محاصره آخرین قلعه
(روح آزاده ام )
چهار سال است
به درازا کشیده است!

من؛
- خوب گوش کن! -
غرور سرکشم را
در برابر سپاه جرار تو
قرار داده ام.
پس؛
از فرط خشم و حسرت
با دشنه زرین ات
خود را تکه پاره کن!

همچون تکه گوشتی
- بی حرکت و لال!-
روی تخت افتاده ام
حتی؛
قادر به خاراندن خود نیستم،
و یا راندن پشه ای از گونه ام.
حیاتم به مویی بند است:
به دو لوله 24 ساعته:
هوا در بینی،
و سوند باریک به معده ام.

سال هاست ،
بوی فطیر نان
و طعم قدیمی آبگوشت
با عطر نعنا و ریحان،
از یادم رفته است؛
اما، سخن از این
"هوس های پیش پا افتاده"!
 نیست؛
تو متجاوز بی عاطفه،
خوب می دانی
که چقدر آرزو دارم،
- فقط یکبار هم که شده -
با زبان و کلام شیدای خودم
به همسرم بگویم:
"دوست ات دارم"

با این همه،
ای هیولا،
اختاپوس قاتل؛
- ای.ال.اس -
که باهزار چنگال سمی
به سرتاسر بدنم
چنگ انداخته ای،
هرگز، هرگز،
حریف روح آزاد
و غرور بالابلند انسانیم
نخواهی شد.

فاتح کبیر بدخیم؛
حسرت زانو زدن در برابرت
و شنیدن التماس و استغاثه ام را
به گور خواهی برد!
محاصره ات را هر روز
تنگ تر کن؛
قلعه خدا
تسخیر ناپذیر است!

اردیبهشت 89 (می 2010)





مرگ گاهی ریحان میچیند.نوشته ای از امید



" مرگ، گاهی ریحان می چیند "!

   باید مال حدود 50 سال قبل باشد این خاطره که دوران دانش آموزی، چند تابستان به روستای آبا و اجدادی مان در اطراف زنجان می رفتیم. چه صفایی داشت میهمان بودن در خانه خشت و گلی و پر از صفای خاله جان، کنار تنور به پخت لواش نگاه کردن و خوردن نان تازه و لذت بردن از بوی آبگوشتی که در دیزی سیاه و دوده گرفته ای در ته تنور داشت قلقل می کرد. و شب ها دستجمعی روی بام کاهگلی خوابیدن، و در سکوت رازآلود دهکده به  آسمان پر از ستاره خیره شدن.
  مشهدی احمد شوهر خاله ام بیشتر وقت اش را صرف باغچه ای می کرد که خیلی چیزها در آن کاشته بود و بسیار هم به آن علاقه داشت. باغچه بسیار دورتر از خانه و در نزدیکی چشمه ای قرار داشت. برای ما هم لذتی بالاتر از این وجود نداشت که لای کرت ها و لابه لای بوته ها و درخت ها بگردیم و به دست خود خیار و گوجه فرنگی بچینم و همان جا بخوریم. خوشه ای انگور را بر روی سنگ ریزه های چشمه زلال قرار دهیم تا شفاف تر و خنک تر شود. در آن جا بود که از نزدیک با پدیده ای مواجه شدم که برای ذهن کودکانه من عجیب بود. مشهدی احمد برای حفاظت از بعضی نهال هایی که تازه کاشته بود، مدت ها به تنهایی از شب تا صبح در کنار کرت ها می خوابید و از کاشته هایش مراقبت میکرد تا از گزند جانوران در امان بمانند و پا بگیرند. نوع تخم یا نهال و این که چه جانوری به آن علاقه داشت، یادم نمانده است. ولی خوب یادم هست که در آن سن کودکی از تصور این که در آن شب های ظلمانی و دلهره آور دهکده، شبی را تنها در مزرعه و باغچه ای بی حصار بگذرانم ترس وجودم را فرا می گرفت.
    این روزها که به ایمان و ضرورت مراقبت از آن فکر می کردم ناخواسته یاد مراقبت پیرمرد از نهالش افتادم با شب خوابی تک و تنهایش در باغچه!
   در نوشته قبلی با عنوان "بیماری و ایمان"، خطاب به همدردان بیمارم، از ضمیر خودم گواهی داده بودم که روشنایی یک ایمان فرادینی، در تحمل کردن بیماری علاج ناپذیرم ( ای.ال.اس ) تاثیر به سزایی داشته است.  این بارهم تاکید می کنم خوشحالم که این سرمایه معنوی را دارم و در این روزهای سخت روحی، مددکارم شده است. برای همین هم تاکید کرده بودم که برایم بالا و والاترین ارزش معنوی در زندگی ام می باشد.

   در نگرش توحیدی به هستی که از دورترین کهکشان ها و ستاره های تازه متولد شده ای که نورشان چندین میلیون سال دیگر به زمین خواهد رسید، (راستی، ما آن موقع کجاییم؟!)، تا این درختان سر به فلک کشیده پارک مقابل خانه ما و تک و توک پرندگانی که لحظه ای روی آن اطراق می کنند و می روند و این نوجوانی که با شتاب روی برف ها گام برمی دارد تا بروشورتبلیغاتی به خانه ها بیندازد؛ و نیز برف زیر پایش همه و همه جزو یک توپ پارچه پرنقش و نگاری هستیم که درهستی باز شده و بازشدنش ادامه  دارد و خواهد داشت. تفاوت هایی که در این توپ پارچه در زمانه و مهلت حیات خود می بینیم از روی ملاک و معیارهای زمینی ماست و البته درست هم هست. اما در نگاه توحیدی، جملگی تن واحدی هستند که کل هستی را پر کرده است. اگر لحظاتی این طوری هشیار شویم، مثل ملودی زیبایی است که در هر نقطه از  بیکرانگی هستی که باشی، همان را با گوش جان می شنوی. گاهی در این حضور،  بر خاک سرخ مریخ دست می سایم و احساس خوش آشنایی می کنم! عجیب است که عموم ادیان، طوری وانمود می کنند که خدایی در نقطه ای  در بیرون هستی بر تخت نشسته و آن را هدایت می کند!
  بر این باورم که جرثومه و شعله ای از ایمان در نهاد هر انسانی به ودیعه نهاده شده است و تنها نوع زندگی اجتماعی و خصوصیات فردی اوست که رنگ و عنوان متفاوتی به آن میزند ، وگاه، رنگ انکار نیز به خود می گیرد! من درنقطه ای از زندگی ام به این منطق رسیدم که باید از این شعله ایمانم مراقبت کنم و شب هایی در کرت قلبم بخوابم تا از گزند شک و لاابالی گری و بی قیدی مصون بماند.
  در ایام جوانی می خواندم و می شنیدم که مطالعات علمی، فلسفی و روشنفکری به ایمان آدم خلل وارد می کند. به خصوص خدای شخص وار و دین موروثی، مرتب زیر ضرب این سه بود. علم، اساسا با تجربه سر و کار داشت و تقریبا هر چیزی (هر فکر و اندیشه ای) را که قابل بردن روی میز آزمایشگاه نبود، پس می زد. منتها، منصف بود. می گفت متافیزیک، اصلا در قلمرو کار و صلاحیت من نیست نظر بدهم که، هست یا نیست. وقتی به این حقیقت دست یافتم، خیالم از بابت علم راحت شد. اما فلسفه تاثیرش جدی و اغلب مخرب بود. کتاب و نظرات هر فیلسوفی را که تمام می کردی، احساس می کردی خدایت خط خطی و معیوب شده است. "قادر متعال" تو اغلب در برابر فیلسوفان کم می آورد. به خصوص در دهه  40 و 50 که فلسفه ماتریالیستی در همه جای دنیا سوار بر موج انقلاب و لوله سلاح دلربایی می کرد ، حال خدایت اصلا خوب نبود! هر روز یک سوال جدید  روی میزش می گذاشتی و او سرش را پایین می انداخت!
   خصیصه اصلی روشنفکری شک کردن و نقد است نسبت به همه کس و همه  چیز. خدا و پیغمبر و دین و مذهب اش از دست این هم در امان نماند. بهتر است بگویم که چیز زیادی از آن باقی نماند!
  آیا باید برای حفظ باورهایم، از علم و فلسفه فاصله می گرفتم وعطای روشنفکری را به لغایش می بخشیدم؟ هرگز! این ها از مهم ترین دستاوردهای انسان در مسیر تکاملش بودند و غل و زنجیرهای زیادی از دست و پایش گشوده بودند و  هنوز می گشایند و در آینده نیز خواهند گشود. پس این تضاد، درکشاکش های درونیم سر از کجا درآورد؟
   سالیان طول کشید تا به نقطه ای برسم که کورسوی ایمان درونی ام به توحید فراگیر در هستی و آفرینش را از زیر دست و پای دین موروثی و خدای مرد صولت اش خارج سازم و از سوی دیگر، آن را از گزند شک و وسواس های فلسفی و روشنفکری محفوظ نگاه دارم. در واقع، بردمش آن بالا بالا ها نشاندم و دیگر پایین اش نکشیدم. یعنی زمانی که به این نتیجه رسیدم که بالاترین ارزش در زندگی ام هست و از من در هر زمان مساله حل می کند، به مراقبت جدی از آن پرداختم.
    در گذشته، گاهی تلخی جانکاه یاس وخلاء فلسفی و تنهایی و ول شده گی در هستی را حس کرده بودم و لذا قدر بارقه ایمان را خوب می دانستم و می دانم. به خصوص آن دسته  که بر آن بودند که انسان را برای جهان بدون خدا آماده کنند. قسمت این بود که این اواخر، به طور اتفاقی بعد از دوران جوانی، یک بار دیگر شاهکار سارتر: "تهوع" را بخوانم. درست جایی که قهرمان به پوچی و یک نواختی رسیده این داستان اجتماعی – فلسفی، توی دستانش استفراغ می کند، همین احساس "تهوع توی دست"، به من دست داد؛ از این زندگی ای که همه چیزش در خودش خلاصه می شود با تمام وجوه مادی و پوچ وکسل کننده و بی چشم انداز آن. این  "زندگی" و "وجود"، برایم "اصالت" اش را از دست داد. دو دستی چسبیدم به ایمانم. وجود، بدون یک باور متافیزیکی در ورای آن، مثل یک غذای بدون نمک ، زندگی ام را از معنا تهی می ساخت.

   نگاه مکانیکی، توضیح  دهنده تمامیت هستی نیست. باور داشتن به این که هستی، بخش غیرمادی هم دارد، پشت گرمی و پناهگاه روحی و معنوی به من می دهد و چه چیزی بهتر از این. آیا می شود با آن رابطه برقرار کرد؟
  اندیشمندان می گویند هنوز فقط یک صدم هستی شناخته شده است. و می افزایند که  شتاب پیشرفت های علمی در صد سال بعد چندین و چند برابر آن در صد سال قبل خواهد بود. حتی دانشمندی پیش بینی کرده است که پيشرفت بشريت در قرن بيست و يکم  معادل بیست هزار سال خواهد بود. برخلاف ایام جوانی، نظریه ها ودست آوردهای علمی، چراغ توحید را در درونم منور می کند. این دشمن سابق خدا!، غذای روحم شده است. با این نگاه، شیرینی علم برایت صد چندان می شود.
   من اکنون این نوشته را به زحمت و حرف حرف با باقی مانده رمق انگشتان دست چپم تایپ می کنم؛ آن هم یا توی رختخواب یا روی ویلچر. یکی دو ماه بعد از این با چشمانم خواهم نوشت. هفته قبل تکنسینی از طرف بیمه آمد برای آشنا کردن من با این سیستم جدید. کامپیوتری مدرن را در نیم متری صورت من نصب کرد که صفحه حساس آن با محور دو چشم من تنظیم می شد. کیبرد (صفحه حروف) در پایین صفحه مانیتور ظاهر شده و من با خیره شدن روی هر حرف، آن حرف در قسمت بالای مانیتور نوشته می شد. تکنسین با حوصله، زمانی با رضایت خاطر با ما خداحافظی کرد که من موفق شدم یک جمله برایش با چشمانم بنویسم، بدون این که کمترین حرکتی داشته باشم. بی اختیار یاد تکیه کلام های عامیانه خودمان افتادم که می گفتند: فلانی با چشمانش حرف می زند. یا: همه چیز را در چشمانش خواندم!
   صرف نظر از این که چه تعداد از ما از این پیشرفت علمی اطلاع داشته ایم، می توان پرسید که 30 – 40 سال قبل در مخیله کدام یک از ما این دستاورد بشری خطور می کرد؟ به جز دیدن آن در برخی فیلم های تخیلی هالیوود! هم اکنون از طریق یک کامپیوتر کوچک باطری دار به اندازه کتاب ، با یک کلیک، یک کتابخانه کتاب، صدها فیلم و عکس و ... در عرض چند ثانیه از این سوی دنیا به آن سوی دنیا بر بال امواج الکترو مغناطیس فرستاده می شود. اگر صد سال قبل این را به یکی می گفتی فکر می کرد که دیوانه شده ای و به قول معروف، سیم های مغزت قاطی شده است! ظاهرا در هوای صاف و بی شکلی که پیرامون ما را در بر گرفته، چیزی دیده نمی شود و گاه آرامش آن را فقط پرندگان زیبا به هم می زنند. اما میلیون ها شی نامریی بدون کمترین مزاحمتی در برابر چشمان ما در رفت و آمدند. ما تنها از طریق دستگاه های گیرنده به واقعیت این تصویرها و صداها پی می بریم. می توان تخیل کرد که بشر روزی عینک هایی بسازد که محتوای این امواج را در هوای آزاد ببیند! یادمان نرود که این امواج از قبیل اشعه گاما، مادون قرمز، امواج رادیویی، میکروویو و... امواجی هستند که بشر فعلا در این نقطه از تکامل علمی اش شناخته است؛ راستی صد یا هزار سال بعد، وضع از چه قرار خواهد بود؟ با آن که خواجه شیراز از خیال پردازی در این زمینه ها منع مان کرده:
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد
     
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
با این حال جلوی ذهنم را نمی گیرم: از کجا معلوم در فاصله های میلیون و میلیارد سال نوری از ما، هم اکنون شبه کامپیوترهایی نباشد که کل کره زمین با 6 میلیارد جمعیت، فقط یک لینک ساده در آن باشد، که با یک کلیک،  تمامی اطلاعات و فیلم سه بعدی و زنده عمر چند میلیارد ساله زمین با کلیه موجودات آن و از جمله خود ماها و اجدادمان پشت اندر پشت، ظاهر می شود! البته وقتی اعداد و ارقام فرضیه های علمی، به میلیارد گفته می شود نفس آدم بند می آید! مثل این یکی: زمین 5 میلیارد سال دیگر از بین می رود. تازه، هر بار دانشمندان، این ارقام را افزایش می دهند. همین چند روز  پیش اعلام شد که دانشمندان ژاپنی میدان های مغناطیسی جدیدی در قطب جنوب خورشید کشف کرده اند که صد برابر قدرتمند تر از میزانی است که تاکنون تصور می شد. خورشید در 150 میلیون کیلومتری زمین واقع است و حیات بر روی کره خاکی ما، مدیون آن است.  
   من معمولا در مواجهه با این نوع فرضیه ها و ارقام راجع به هستی و کائنات و جهت کاستن از حیرت و سرگشتگی فلسفی ام، ترجیح می دهم به عرفان پناه ببرم. به تجربه دریافته ام که داشتن بینش عرفانی یا فلسفی و یا دینی، بسا بیشتر از نگاه خشک علمی یا ماتریالیستی، دلهره ها، تنهایی ها، خلاء های روحی انسان و ترس اش از مرگ مقدر را  تقلیل و تسکین می دهد.

   من از فکر به متافیزیک لذت می برم و روح و روانم را با آن تنظیم می نمایم.  یک نوع ماندگاری و جاودانگی انسان را در این لایتناهی و بی کرانگی هستی احساس می کنم و خودم را به زودی، آرام غنوده در آغوش آن احساس می کنم. این که چه شکلی و با چه مکانیزمی برایم مهم نیست. همین رازآلودگی عارفانه اش محتوای ایمان مرا تشکیل می دهد و باعث نشاط درونی ام می شود.  حتی می خواهم خشن تر از این نیز بگویم: من به آن احتیاج دارم، پس هست!  ایمان، همین نیاز روحی و معنوی است. این اعتقادی کاملا شخصی است و هرکس در عمق ضمیرش تصوری اختصاصی از آن دارد. دوستی پرمهر و کمیاب که خود اهل خرم آباد است، یکباربرایم نوشته بود که خدایش: " ... خدایی ساده و مهربان و راستش یک پا لر است"! خدای به درد بخور و مساله حل کن همین است. از همین نقطه است که باور متافیزیکی از مابعدالطبیه دینی والاهیات جدا می شود و معبود فرادینی، موقعیت ممتاز خود را در جهان امروز می یابد و تنهایی و سرگشتگی فلسفی خیلی ها را پاسخ داده و به روحشان آرامش می بخشد. یک چنین خدابی، همواره در یک حصار درک و احساس شخصی باقی خواهد ماند. به تعبیر عارفان ، این وجود مطلق، در هر قلب و ذهنی، تجلی اختصاصی خودش را دارد. به جز این، چگونه یک موجود نسبی می تواند پدیده مطلق را تعریف کند و آن را در اختیار عموم قرار دهد؟ حتی با این که ادیان سعی می کنند طول و عرض و فیگور نسبتا مشخص و محدودی از خدای خود ارائه دهند، باز، هر دینداری تصور شخصی اش را نیز به آن اضافه می کند. به هرحال، هرگاه کورسوی یک چنین نیازی در اعماق ضمیرتان پیدا شد، زود دستگیرش کنید و در بهترین نقطه قلب تان جایش دهید و دورش بگردید؛ خودش هست: ایمان! طولی نخواهد کشید که دو طرفه بودن این رابطه را احساس خواهید کرد: "به یاد من باشید تا به یاد شما باشم".

  حدود ده سال پیش بود که در پارکی در همین دور بر با دوستی قدیمی قدم می زدیم و از هر دری سخنی. یک مرتبه درآمد که فلانی، من از مرگ می ترسم، تو نه؟ بهش گفتم نه، چه ترسی! پرسید چطور؟ گفتم: من شخصا تجربه ای از مرگ ندارم، برای چه بترسم. تجربه شخصی خودم همیشه زنده بودن بوده است. الان این تجربه درونی و احساس شخصی ام را در این نوشته نیز بازگو می کنم:
    یک لحظه هشیار باشیم و روی این موضوع به طور عمیق متمرکز شویم. وقتی سخن از مرگ می گوییم، این فقط تجربه و مشاهدات مان از مرگ دیگران است که به ذهن مان خطور می کند. ما، مثلا، عزیزی را که می شناختیم و با او دمخور بودیم، یک روز می بینیم که دیگر، آثار حیاتی در او نیست. ولی هیچکس نمی تواند قاطعانه نظر دهد که تمامیت شخص مرده همین است. چون که ما جای او نیستیم تا از تجربه شخصی اش در آن لحظه مطلع باشیم. به جز مسایلی مثل به خواب یکی آمدن و حرف و حدیث هایی از این قبیل - که فعلا بیش از آن که پایه علمی درستی داشته باشد، ریشه در فرهنگ مردم دارد – هیچ مرده ای زنده نشده تا تجاربش را برای ما بازگو نماید. اما این زیاد مهم نیست. مهم روح و روان خود فرد زنده است. ترس و نگرانی ما از مرگ، ناشی از ناهشیاری و عدم حضور خودمان در "حال" است. ما در شرایطی از یادآوری مرگ اندوهناک می شویم که زنده ایم و اصلا و ابدا قادر به درک و لمس مرگ "خود" نیستیم. شخصی که در برابر ما، درون تابوت است و ما برایش اشک می ریزیم (و طبیعی هم هست)، ما نیستیم. ولی عدم حضور و ناهشیاری به خودمان باعث می شود، به طور مجازی، خود را نیز داخل تابوت حس کنیم. البته یقین داریم و علم هم می گوید که جسم کنونی ما به مثابه ماشینی پیچیده، عمر و مدت زمان معینی دارد و مستهلک و فرسوده گشته و از دور خارج خواهد شد و باید بزیر خاک سپرده شود. اما آن گوهر حیاتی متصل به هستی بیکرانه که مدتی در این جسم، متبلور و متجلی بوده، از بین رفتنی نیست. البته می توان طبق فرهنگ متداول و ساده فهم، از آن به عنوان "روح" یاد کرد. اما نباید ازآن، تلقی عامیانه رابطه مکانیکی بین جسم و روح را داشت. بایستی به یک درک عرفانی و رازآلود و شخصی از موضوع اکتفا کرد و از آن، رضایت نفس و شادی و امید کسب کرد. این احساس خوش اتصال به هستی جاودانه، بر زندگی سایه افکنده و رنگ و طعم و بوی خوشی به آن خواهد بخشید.

   از آن سوی تونل حیات نیز می توان به موضوع نگاه کرد.  وقتی به گذشته دوردستم مراجعه می کنم می بینم هیچ لحظه ای نبوده که نباشم. گزارش دیگران از لحظه تولد و "بود" شدن من، ربطی به خودآگاهی خود من از زمان عدم وجودم ندارد. در دوران زندگی جنینی نیز فقط زمانی که حرکت آن در رحم مادر احساس می شود (و امروزه دستگاه های مدرن آن را قابل رویت نیز می کنند) دمیده شدن روح و حیات به جنین تایید می شود. ولی تردیدی نیست که قبل از آن نیز جرثومه حیات و زندگی در او بود و قبل و قبل تر از آن نیز. نیک می دانیم که زنجیره تدریجا به هم پیوسته ای که به پیدایی جنین منجر می شود، از هیچ و از خلاء به وجود نیامده است. از طرف دیگر، این تلقی مکانیکی نیز پایه ای ندارد که به جنین، در نقطه ای، حیات و روح دمیده شده، و قبل از آن، مثلا با سنگ فرقی نداشته است (شبیه این که در کارخانه اتوموبیل سازی، در مرحله ای، موتور روی خودرو سوار می کنند!) . بی تردید در تمامی مراحل پیشین نیزبارقه ای از هستی بیکرانه و روح بزرگ جاری در آن همیشه همراهش بوده و در مسیر فعلیت یافتن مرحله به مرحله خود، اینک به این صورت تکامل یافته، در جنین متجلی شده و وول می خورد.  به زودی نیز از دنیای رحم به دنیای کنونی پا خواهد گذاشت و (به فرض بعد 70- 60 سال) نیز این دنیا را ترک و در دنیای جدید دیگری متولد شده و به نوعی دیگر و متصل به حیات و هستی – که کسی تجربه مکانیزم اش را ندارد - ادامه خواهد یافت. چون که اصل هستی، همواره هست و خواهد بود.
   باز هشیار می شوم و می بینم بر اساس گواهی درونی و شخصی ام، اصلا لحظه قبل از هست بودنم را به یاد نمی آورم. می بینم همیشه بوده ام. از این طرف هم می بینم برای آینده نیز هیچ تجربه شخصی از نیست شدن ندارم. پس چرا در شرایطی که به طور شخصی و درونی، فقط و فقط تجربه حیات را دارم، به نیستی و هیچ و پوچ شدن فکر کنم؟ آیا این یک نوع خودآزاری روحی نیست؟

   شبیه این فکر و احساس، در باره "من" درونیم نیز وجود دارد: نزد من، تمامیت این "من" را فقط فیزیک و شیمی و قوانین تاکنون شناخته شده حاکم بر ماده تعریف نمی کند. اگر لحظاتی در محضر خود "حضور" داشته و هشیار باشم، به خوبی حس می کنم که این "من"، گاهی در بیرون خودم ایستاده و نظاره گر من و رفتار من است. "روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد". این احساس، فقط خاصیتی از جسم مادی من نیست؛ چیز دیگری هم ضمیمه دارد. همان چیزی که به حیات جاودانه وهستی بیکرانه وصل است و حضور و هشیاری نسبت به آن، پشت گرمی و سرزندگی می آورد. در این نگاه، مرگ، یک پل ساده برای عبور به قلمرو دیگری از هستی است، یک جا به جایی و تغییر حالت که از آن هیچ نمی دانم؛ اما به این عبور اسرارآمیز باور دارم و داشتن این باور به من آرامش می بخشد.
   آری، ما غرق در حیاتیم، جزوی از حیات جاودانه هستیم و در آغوش آن، جا به جا می شویم. زمان و مکانی که ما می شناسیم، در این قلمرو، بی معنی است. این تعاریف و اندازه گذاری ها برای زمان و مکان، محصول فکر و تجربه هزاران ساله بشر برای نظم و نظام بخشیدن به زندگی اش می باشد. محصور ماندن ذهن در چارچوب این تعاریف نسبی و قراردادی است که ما را نسبت به از دست دادن سهم خود در زمان و پایان عمر، اندوهگین می کند. اگر بتوانیم چنین تخیل کنیم که بیرون از این قواعد زمینی به صحنه نگاه کنیم، عمر ما به صورت حرکت از نقطه شروع "آ" به نقطه پایان "ب" مثلا طی 70 سال (عمر) نیست. این نگاه می گوید که ما در دل یک مجموعه بیکران و بی زمان ومکان  شناوریم و مثل همه اجزاء درون این مجموعه، مشمول قانون تغییر مستمر و جاودانه هستیم.
   باری، به پایان رسیدن زمان مصرف کالبد و مرگ جسمی، چیزی است شبیه وداع با کیسه رحم و قدم گذاشتن به دنیایی تازه تر؛ گو این که هیچ تصوری از آن نداریم، کما این که در رحم مادر نیز از دنیایی که چند ماه بعد به آن پا گذاشتیم، کمترین تصوری نداشتیم. اصالت با حیات است و نه با مرگ. مرگ، عارضه و حادثه ای در مسیر ادامه دارحیات است. به باور من، این کلام پیامبر گرامی اسلام به همین حقیقت اشاره دارد: "شما براى فنا و نيستى آفريده نشده ايد، بلكه جهت بقا و جاودانه زيستن به وجود آمده ايد".

    نگاه من به حیات و مرگ به همین سادگی است:
   در دوران کودکی که بارش برف های سنگینی به یادم مانده است، روی بند رخت حیاط بزرگ و پر از برف خانه ما چند پرنده می نشست. در تکاپوی یافتن دانه لحظاتی روی طناب می نشستند که گراداگردش را برف گرفته بود. گاه از زاویه دوری که نگاه می کردم، سفیدی طناب در سفیدی دیوار و کل فضای برفی گم شده و این طور به نظر می رسید که پرنده ها روی هوا نشسته اند! این سرگرمی مرا وامیداشت تا بعد از پرواز پرنده ها کمی جلو رفته تا وجود طناب را به چشم ببینم. ما نیز روزی خواهیم پرید، ولی رشته حیات، جاوید باقی خواهد ماند؛ و گوهر وجود ما در گوشه ای دیگر، همچنان روی آن خواهد بود. ما جزیی از روح بزرگ و لایتناهی و جاویدان هستیم که برای مدت معینی که "عمر"ش می نامیم، در قالب موقتی کنونی مان خواهیم ماند و با درهم ریختن آن، باز، در آن بیکرانگی جاوید، حاضر و ادامه خواهیم یافت. از منظر من، آیه "ما از خداییم و به سوی خدا باز خواهیم گشت"، به همین باور اشاره دارد.

   اضطراب، موریانه روح و زندگی است و اساسا ناشی از نگرانی ما از "از دست دادن" است. نگرانی از مرگ (از دست دادن جان)؛ نگرانی از بیماری (از دست دادن سلامتی)؛ نگرانی از فراق (از دست دادن یار و آشنا)؛ نگرانی از افلاس و تهیدستی (از دست دادن دارایی) و از این قبیل. مهم ترین اینها – که اغلب در ناخودآگاه ما عمل می کند و به همین دلیل اثرش عمیق تر است- نگرانی از مواجه شدن با حقیقت مرگ است. به باور من، بینش توحیدی و باور به جاودانگی، پذیرش باطنی این حقیقت را آسان می کند. وقتی که این اصلکاری را حل کردی، بقیه اضطراب و نگرانی ها، کوچک وحقیر می شوند و از حیطه دغدغه روحی به قلمرو برخورد عقلانی و منطقی تنزل می یابند.
   از قدیم به انواع بیان ها گفته اند که این دارایی ها و وابستگی ها در زندگی است که پذیرش مرگ را - که به معنی دل کندن و جداشدن از آن هاست- برای انسان دشوار می کند. پس هرکس بیشتر وابستگی دارد، دل کندنش از دنیا سخت تر و کابوس اش از مرگ، بیشتر. پیام اخلاقی اش هم این است که دل به دنیا نبند، به حداقل ها قناعت کن تا راحت تر دنیا را ترک کنی. به باور من، اگر این توصیه شمول پیدا کند و جهانگیر شود، چرخ تکامل متوقف شده و زیبایی ها از زندگی رخت بر می بندد. باید با کار و کوشش مستمر، به دارایی های زندگی افزود، تا میتوان از آن لذت برد، ارتباطات انسانی وعاطفی را گسترش داد و از کمیت دلبستگی ها و وابستگی های مادی و معنوی نهراسید. منتها به موازات آن باید به آن دسته قوانین اجتماعی و اخلاقی پایبندی نشان داد  که ما را به سعادت و خوشبختی دیگران نیز ملزم می کند. یعنی داشتن "تعادل مثبت" در زندگی توام با رفاه و شادی؛ ونه "تعادل منفی"، یعنی جوکی بازی و دلمردگی!
  این کمیت چسبیدن به زندگی نیست که هراس از مرگ را به جان ما میریزد. در درجه اول، این خود زندگی است که زیباست و اسباب آن فرع است. حرفم این است که تنها با تغییر نگاه به کل هستی و مشاهده جایگاه خود در آن است که پذیرش حقیقت مرگ آسان می شود.
داشتن این نوع نگاه به هستی - گیرم که علم تجربی فعلا به آن زیاد روی خوش نشان نمی دهد! – ممکن است در سنین پایین، مساله از کسی حل نکند اما پس از عبور از نیمه های عمر، که کم کم اندیشیدن به مرگ مقدر نیز در کنار سایر دغدغه های فکری و روحی بشر ظاهر می شود، اهمیت به سزایی می یابد. البته همه مثل زنده یاد  نادر نادرپور به این صراحت بر زبان نمی آورند:
اگر روزی کسی از من بپرسد                که دیگر قصدت از این زندگی چیست؟
 بدو گویم که چون می ترسم از مرگ           مرا راهی به غیر از زندگی نیست
بی سبب نیست که برخی اندیشمندان، رسالت فلسفه، و نیز شعر و هنر را برطرف کردن ترس و نگرانی انسان از مرگ تعریف می کنند. البته - و تاکنون  - مقبولیت بیشتر را  اندیشه و عرفانی داشته  و خواهد داشت که به آرزوی خلود و جاودانگی انسان پاسخ مثبت دهد، بدون این که چشم انداز برزخی دیگر را به رویش بگشاید! از منظر من: پایان زندگی، مانند یک فیلم  "هپی اند" است و نه یک درام سوزناک!

   زمانی که به اهمیت ایمان  رسیدم، سه موضوع مهم نیز مد نظرم قرار گرفت: یکی مراقبت از ایمان؛ دیگری ارتباط با مطلق هستی،  سرانجام: معنای زندگی.
  در مورد اولی، از این پس شک به هرچیزی جایز بود الا به ایمانم. از قدیم گفته اند حرمت امامزاده به متولی آن است. بیشتر، آن دسته کارهای فرهنگی را دنبال می کنم که ایمانم را تقویت کند نه این که هر بار مقداری سم شک در آن بریزد. فقط این نیست که دیگر بنیه متزلزل زیستن را ندارم، بلکه اساسا تزلزل فلسفی را خوره روح می دانم. به گونه ای کاملا آگاهانه و ارادی، حفظ و تقویت ایمانم را به انباشتن ذهنم از اندیشه های مایوس کننده ترجیح می دهم. این شیوه را به خصوص به هیچ جوانی توصیه نمی کنم. چرا که  جوانان باید پرنده ذهن را آزاد بگذارند تا ذهن و ضمیرشان از میان افکار و عقاید گوناگون، انتخاب درستی نماید و از همان ابتدا کورکورانه و با تعصب به چیزی نچسبند.
   اما، و اکنون در باور من، ایمان، گلی خوشبوست که در اعماق ضمیرم روییده است. اگر بخواهم از رایحه خوش آن لذت ببرم، بایستی با مراقبت، طراوتش را تضمین نمایم.
   به طور منطقی، باور عمیق به متافیزیک را باید با نوعی ارتباط با آن در هم آمیخت. البته منظورم یک ارتباط کلیشه ای و از روی چک لیست نیست. در بسیاری از دین باوران، کمیت گرایی در عبادات، از یک باور و اعتقاد سطحی حکایت دارد. ایمان عمیق، ارتباط گیری اش نیز کیفی است و گاه از یک لحظه فراتر نمی رود. بدون احساس نیاز به رابطه با وجود وهستی لایتناهی و پایدار (به تعبیری آشنا: خدا)، هیچ رابطه ای اصالت ندارد و فاقد اثر و ثمر معنوی است.  از سوی دیگر، احساس نیاز به ارتباط، همان ارتباط است و مقصود، حاصل شده است. قلبت را که گشودی، همان لحظه، چیزی وارد آن شده است. راز و نیاز فقط غنای رابطه را بیشتر می کند. پس باید این نیاز را درخود افزایش داد: "آب کم جو، تشنگی آور به دست". احساس نیاز به ارتباط با مطلق هستی، زمان و مکان نمی شناسد. من گاه می شد وسط رانندگی به این نیاز می رسیدم و همان جا پشت فرمان، عواطف و عباراتی را از ضمیرم می گذراندم. گاهی به هنگام پیاده روی؛ در بستر خواب؛ گاه در مسجدی ساده و یا کلیسایی محقر. البته تجربه خوبی از طبیعت و دریا و کوه دارم. در دنیایی زندگی می کنیم که اطرافمان مملو از چیزهای متنوع، رنگارنگ و توجه برانگیز است. چشم و ذهن، مرتبا درگیر و مشغول آن هاست. به خانه هم که می آیی، محو تلویزیون هستی و غرق کامپیوتر! همه این ها تو را وارد عرصه های شگفت انگیزی می کنند ولی مجازی. بدون این که به این دنیای مدرن، و دانایی، زیبایی و لذت هایی که برای بشریت به ارمغان آورده کم بها بدهم، افسوس می خورم که این دنیای پر زرق و برق، به میزان زیادی بین انسان و طبیعت بکر - و نه دست ساز! - فاصله انداخته است. در طبیعت دست نخورده - به ویژه کوه که ممکن است از میلیون ها سال به این سو تغییر زیادی نکرده باشد- انسان احساس معنویت می کند. چشم مدتی از زوم شدن روی زرق و برق خلاص شده و به ذهن اجازه می دهد، کمی هم به جان جهان فکر کند. اگر کسی اهلش باشد، ارتفاعات طبیعت، انسان را لحظاتی از امروز بیرون برده و او را به تاریخ شورانگیز هستی وصل می کند.

  بر مبنای باورهای دینی و اعتقاد ریشه دار و گسترده به خدای شخص وار، "درخواست"، محتوای اصلی ارتباط را تشکیل می دهد. مردم عموما عادت دارند در مواقعی که دچار مشکلی می شوند، (و متقابلا، در شرایطی که مشکل شان برطرف می شود)، کلید ارتباط با خدا را می زنند. این نوع ارتباط که اساسا برگرفته شده از رفتارها و قواعد معمولی زندگی بشر با صاحبان امکانات و قدرت است، تبعات مشابهی را در رابطه با خدا ایجاد می کند: تشکر و شکر گذاری، به هنگام رخدادهای خوشایند و نارضایتی و طلبکاری (و در مواردی، کفرگویی!) به هنگام روا نشدن حاجات! البته به نظر من،هرکس هر طور که با آن دل خوش است، همان برایش خوب است: "هیچ آدابی و ترتیبی مجوی"! اما از منظر خودم، ارتباط اصیل این است که از درخواست، تهی اش سازی و نفس ارتباط برایت مهم باشد. این که لحظاتی خودمان را جزئی از هستی بیکرانه  حس کنیم و در حیات جاودانه غوطه ور شویم: "ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم". اگر مدتی با این نوع ارتباط دمخور شوی، خلاء های فلسفی  و روحی ات در باره زندگی و مرگ تخفیف و تسکین می یابد. این اتصال، اطمینان خاطر، خرسندی درونی و پایدار در تو ایجاد می کند: "با یاد خدا، قلب آرامش می یابد". مانند صخره نورد یا بندبازی هستی که کمربند ایمنی خوب و مطمئنی به کمرت بسته ای و با خیال آسوده کارت را می کنی. ایمان، کمربند ایمنی روحی و معنوی محکمی است برای "زندگی نوردی"!
   زندگی، به مثابه هدیه زیبای آفرینش است به انسان. پاسخ ما به ازا و شکرانه اش، خوب زندگی کردن، حفظ حرمت و تقدس زندگی و افزودن به زیبایی های آن است. ما وقتی به یک پارک زیبا می رویم کسانی را می بینیم که رفت و آمد و تفریح شان چیزی از پارک کم یا زیاد نکرده است؛ اما بعضی ها موقع رفتن، آشغال هایشان را روی نیمکت برجا گذاشته و به گلها صدمه زده اند؛ کسانی را نیز می یابیم که برداشتن سنگ و قوطی از سر راه مردم وکمک به تمیز و زیبا سازی پارک را وظیفه خود یافته اند. خوب است بیندیشیم که در طول زندگی مان در کدام دسته قرار داشته ایم و البته که تکامل زندگی بر دوش دسته سوم بوده است. این نیز بدیهی است که تقدس حیات، مقابله با تخریب کنندگان آن را- چه در حیطه طبیعت و چه فرد و  جامعه -  مجاز و مشروع می سازد.
  ما کار و کوشش می کنیم که زندگی مان را خوب و خوش بگذرانیم و این کارطبیعی و درستی است. اما متعالی ترآن است، که سهمی نیز از عمرمان را صرف خوب زندگی کردن دیگران نماییم. در یک اجتماع خوشبخت، وجدان انسانی، احساس آسودگی و خوشبختی بیشتری خواهد کرد.
   کار و کوشش برای گذران زندگی، بستر مادی زندگی ماست. اما چه چیزهایی جنبه معنوی و کیفی آن را تامین می کنند؟ من این را در ایمان، امید، شادی  و محبت می بینم. بین این ها رابطه وجود دارد. ایمان، ارتباط تو را با حقیقت مطلق، توحید در هستی و جاودانگی حیات  برقرار می کند و مانع از آن می شود دچار یاس فلسفی، بدبینی، پوچ انگاری، بی پناهی و تنهایی درونی شوی. وقتی که دلت از نور ایمان گرم است، ذاتا آدمی امیدوار، خوش بین و مثبت اندیش می شوی. حتی یک بیماری بدخیم نیز قادر نیست این روحیه را در هم بشکند. ایمان، تو را از برزخ کابوس اضطراب عبور می دهد  و اکنون وظیفه ات فقط برخورد عقلانی و منطقی با آن است و نه چیز دیگر. و به قول سعدی: " خوش است درد که باشد امید درمانش" 
   ناامیدی در آغوش ابدیت و خدا معنا ندارد. در افسانه ها گفته می شود که نومیدی قدیمی ترین و مهم ترین حربه شیطان است. چون وقتی که امید را از کسی گرفت، با او هر کاری می تواند بکند.
   رضایتمندی و خرسندی درونی حاصل ایمان و امید و خوشبینی است، که به صورت سرحالی، سرزندگی و شادی، بروز بیرونی می یابد. مهرورزی و محبت نسبت به دیگران و دنیای پیرامون، شاخص و نماد این گونه از انسان هاست. از این رو، محبت حقیقی و ادامه دار به دیگران، اهمیت بسیاری می یابد. جوشش آن، شاخصی است بر درون مایه وجهان بینی فرد. شاید به همین دلیل باشد که در آموزه های مسیحی زیاد مورد تاکید قرار گرفته است: " پس سه چيز هميشه باقي خواهد ماند:  ايمان،  اميد  و محبت .اما از همه اين ها بزرگتر، محبت است". دفاع از آزادی و عدالت، حقوق بشر، اخلاقگرایی و حفظ محیط زیست، از توی همین درمی آید. اصلا منظورم این نیست که لازمه این ها الا و بلا خداباوری است! من اشاره ام به مشخصات و محصولات ایمانی است که خودم به آن باور دارم. وقتی خودت را جزوی از هستی جاودانه می بینی و با تمام اجزای آن احساس قوم و خویشی و همریشگی می کنی، به همه مهر می ورزی. این احساس خویشاوندی، تو را از بیگانگی با محیط، تنهایی فلسفی، مچاله شدن درخود و خشک بودن در ارتباطات ات درمی آورد. بی جهت نیست که مولانا محبت را کیمیایی می داند که: مس را طلا و مرده را زنده می کند؛ قهرها را به آشتی؛ تلخی ها را به شیرینی وغم و اندوه را به شادی تبدیل می نماید.

  تا آن جا که حافظه ام مرا به گذشته های دور می برد، ( در آستانه 60 سالگی دارم از درون خودم گزارش می دهم)، حتی قبل از رفتن به مکتب (که قبل از دبستان بود)، وحتی لحظاتی به یاد مانده از 4- 3 سالگی، من وجود دو نهاد نیک و بد در ضمیرم را تشخیص داده ام.  با تفسیر و تعبیر علمی اش کاری ندارم، ولی تمایل شخصی ام هنوز این است که آن ها را فطری بنامم که پروسه زندگی اجتماعی، عرصه بروز و قوت وضعف یافتن آن هاست. از قدیم و در میان تمامی نحله های ابناء بشر، به بیان های مختلف، به وجود این دو نهاد، در ضمیر انسان اشاره شده، و فیلسوفان و اندیشمندان به تفسیر و گمانه زنی در باره ریشه آن پرداخته اند. فعلا با تئوری ها کاری ندارم و به تجربه و احساس شخصی می پردازم. محبت به دیگران، شاخص اصلی نهاد مولد نیکی در انسان است. من مدت هاست به جای چسبیدن به بحث یک بعدی و خشک تکامل ابزار تولید، به نقش عشق و محبت در تکامل انسان و تاریخ می اندیشم. به تاثیر عشق و دوست داشتن دیگران، گشودن قلب و دل به روی دیگران و نثار عشق و محبت و دوستی به همه. وقتی تو با ابراز محبت واقعی و خالص کسی روبرو می شوی، احساس می کنی چیز مثبتی به تو اضافه شده است. روحت به رایگان تغذیه شده و روانت خرسندی و آرامش تازه ای یافته است.
    بنابراین، هرگاه دچار مصیبتی شدید و یا دلتان  خیلی گرفت، به جای پناه بردن به دنیای مجازی (تلویزیون، اینترنت و ...)، معطل نکنید و با دوستی که محبت هایش همیشه شما را خرسند کرده است، گفتگو کنید، بخصوص، حضوری. در این خارجه که ما  "از بد حادثه" در آن زندگی می کنیم، این نوع رابطه های اصیل بین خودمان بدجوری رو به تقلیل گذاشته است. رابطه ها عطر و طعم خیار قلمی و گوجه فرنگی تازه چیده در جالیز مشهدی احمد را ندارد. بیشتر به تره بار و میوه های بی عطر و طعم و آفتاب نخورده همین طرف ها می ماند! کاش انسان ها به جای دارایی ها و توانایی های مادی و فرهنگی، قدرت مهرورزی شان را به رخ هم می کشیدند! آن هم در دیاری که  تبادل مهر و محبت در زندگی به قول قدیمی ها از نان شب واجب تر بوده و همگان فراوان به این "رزق روح" (به قول نیما) احتیاج دارند.
   گاهی آدم به وسواس می افتد که - شرایط سیاسی و غربت نشینی به کنار- آیا مطلق کردن اصل "تضاد" در اندیشه مان از آموزش های نوجوانی تا کنون، سهمی در این وضعیت ندارد؟ آیا عینک تضاد، به طور اتوماتیک، در را به روی آشتی و محبت واقعی نمی بندد؟ جوشش بکر و اصیل مهرورزی را خشکانده  و زمینه ساز ارتباطات مکانیکی، حساب شده وبده و بستانی نمی گردد؟ آیا دربان خشن تضاد، درهمان  جلوی دروازه قلب و ذهن، قلم پای مهر وعواطف را خرد و خمیر نمی سازد؟ متاسفانه تجربه 40 ساله من این واقعیت تلخ را تایید می کند. "تضاد، کارکردن"؛ قبل ازهر رویکردی، ضد هر جریان و پدیده – به ویژه انسان - را در درونش جستجو کردن و در مقابلش ایستادن، برجسته کردن نقاط افتراق و اختلاف، محکم بستن گارد دفاعی فکری و نظری و فقدان گذشت و مدارا و ... با خون خیلی از ماها آمیخته است. تاسف بار این که باندرول بینش علمی و انقلابی روی آن خورده و کار تغییر را سخت تر کرده است.  مسکن های مستمر ادبی و قلمی، چندان راهی به آشتی و وحدت نمی برد؛ اکسیر مهر و محبت چاره ساز است.   
   به باور و تجربه من، محتوای محبت، خیرخواهی است. هرگاه احساس کردی سخنت با مخاطب، مشورت دادن یا نصیحت به او، تشویق یا انتقاد از او، کمک به او و... از سر خیرخواهی عمیق برای او نیست، از خیر ابراز محبت ساختگی و قراردادی بگذر. تاثیر منفی اش بیشتر است. به عکس، خیرخواهش باش، عطر خوش محبت از تک تک کلمات ات تراوش خواهد کرد و مخاطب ات را متحول و سرزنده خواهد نمود. 
   رسیدن به تعادل و آرامش روحی و رضایت نفس و شادی درونی، مهم ترین خواسته ای است که انسان در طول زندگی فردی به دنبالش هست. من از خیلی ها پرسیده ام که ملاک شان برای خوشبختی حقیقی در زندگی چیست؟ تقریبا به همین چند عبارت بالا اشاره کرده اند. هر کس به طریقی - چه مادی و چه معنوی - به دنبال دستیابی به همین است. نثار کردن مهر و محبت به مخاطب، ایجاد آرامش و خرسندی در اومی کند. طبعا، او نیز در برخوردش با دیگران، خواه ناخواه، آن را انتقال می دهد و بدین ترتیب، جهان انسانی تکامل می یابد. خالی از لطف نیست که با تقلید  از "ادوارد لورنتس" که در چارچوب "تئوری بی نظمی" در سال 1972 مطرح کرد: "بال زدن پروانه ای در برزيل می تواند باعث ايجاد تندباد در تکزاس شود"؛ بگویم که از دلشاد کردن یک نفر در گوشه ای از جهان، یک باغ بزرگ و زیبای پر از گل و میوه در گوشه دیگر جهان ایجاد می شود!
   شما با ایمان به توحید در سرتاسر هستی و خویشاوندی تان با اجزای پیدا و پنهان و حیات جاودانه آن، به پشت گرمی و امیدی بزرگ در زندگی کنونی تان دست می یابید. با عشق و محبت، به آن معنا می بخشید و سهم خود را در زیباسازی جهان ادا می کنید و در نیکی و زیبایی کل هستی، انعکاس می یابید. در این تلقی از هستی، مرگ هم زیباست؛ چونان یک نقل مکان ساده. در حال سفری بی پایان با کاروان پر شکوه هستی، مدتی در این گردشگاه بین راه اطراق کرده و رفته اید و به قول شاعر، تنها آتشی از شما در این منزل به جای مانده است!   
  امید :  فروردین 89 (مارس 2010)